رفتن به محتوای اصلی
امروز: ۰۶:۴۵:۰۹ ۲۰۲۴/۲۰/۰۴     ورود
EN - FA

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

 

 

 

 

 

 

 

 

برای تبلیفات در سایت

selectreadingintermediate

Private Lives

زندگی خصوصی

by Diane Daniel from the St.‎ Petersburg Times نوشته شده بوسیله دنی دنیل از خیابان پترزبورگ تایم

tarjomehdarshaftselectreading

 

 

 

 

tarjomedarshaftintermediateselectreading

 

 

 

Life seems a little less fragile when you can depend on a special

place to always be there for you.‎ There is a tiny slice of the Gulf of Mexico that belongs to me.‎ Looking across the water, or down the shoreline, I see the past ۲۰ years play over and over,۲ like an old Super ۸ movie.‎

زندگی کمتر آسیب پذیر به نظر می رسد، وقتی شما بتوانید، به جایی که همیشه برای شماست وابسته باشید. یک قطعه از خلیج مکزیک متعلق به من است. با نگاه کردن به آب یا پایین خط ساحلی، من تکرار ۲۰ سال گذشته را همانند یک فیلم سوپر ۸ قدیمی می بینم.

I'm ۱۶, writing poetry while sitting on a bench at sunset.‎ I'm floating atop the salty sea on my yellow raft.‎ I'm sitting at the water's edge, gathering a rainbow of shells.‎ I'm in college, burgundy hair glistening.‎ I'm a working woman, thinking about my career, paying the bills.‎ I'm heavy, I'm thin.‎ My hair is long, short, long again.‎ I'm happy, sad.‎ Growing older, growing up.‎

من ۱۶ سال دارم و درحالیکه روی نیمکتی در غروب خورشید می نشینم شعر می نویسم. من در قایق زردم بر روی دریای شور شناورم. من لبه آب نشسته ام و از صدف ها رنگین کمان جمع می کنم. من با موهای زرد درخشان در دانشکده هستم. من زن شاغلی هستم که به حرفه ام فکر می کنم و قبض ها را می پردازم. من سنگین ام، لاغر ام. مو هایم بلند، کوتاه و دوباره بلند هستند. من خوشحال، غمگین در حال پیر شدن و بزرگ شدن هستم.

My parents and I moved from North Carolina to St.‎ Petersburg, Florida, when I was just about to start my senior year of high school.‎ It was a difficult time to be uprooted;‎ I had lived in North Carolina all my life.‎ But I loved the water, so Florida seemed an okay place to live.‎ I can't remember how I first chose my special beach at the end of Eighth Avenue.‎ But once I chose my spot, I never switched beaches.‎

وقتی من تازه سال اول دبیرستان را آغاز کردم به همراه والدینم از کاروینای شمالی به خیابان پترزبورگ فلوریدا نقل مکان کردیم. آن موقعی بدی برای آلاخون بالاخون شدن بود. من همه عمرم را در کارونیای شمالی زندگی کرده بود. اما من عاشق آب بودم بنابراین فلوریدا به نظر مکان خوبی برای زندگی به نظر می رسید. من به یاد نمی آورم چطور اولین بار ساحل مخصوص خودم را در انتهای خیابان هشتم انتخاب کردم. اما وقتی من محل خودم را انتخاب کردم هرگز ساحل را عوض نکردم.

Almost daily, I swam and sunned there.‎ I watched the sun set.‎ I thought about life.‎ On weekend nights in college, I hung out۴ at the beach with friends, playing music or just listening to the waves.‎ My bedroom at my parents' house holds no memories for me.‎ My memories of Florida are all a mile away, at Eighth Avenue beach

تقریباً هر روز آنجا شنا می کردم و آفتاب می گرفتم و غروب خورشید را تماشا می کردم. درباره زندگی فکر می کردم. در دانشگاه، شب های پایان هفته با دوستانم در ساحل پرسه می زدیم، موسیقی می نواختیم یا به صدای امواج گوش می کردیم. اتاق خواب من در خانه والدینم هیچ خاطره ای برای من ندارد. خاطرات من از فلوریدا همه یک مایل دورتر در ساحل خیابان هشتم است.

I live in Boston now and visit my parents in Florida twice a year.‎ Whenever I visit, I spend many hours at my beach, usually under a hot sun, but sometimes at night, when the sand is cool and the sea seems to offer answers it won't share during the day.‎ I go to my beach not only to relax and think, but also to feed off the sea.‎  The waves are gentle, the water soothing.‎ But more important to me is the sea's permanence and sheer force.‎  I want to be strong like that

من حالا در بوستون زندگی می کنم و سالی دوبار والدینم را در فلوریدا ملاقات می کنم. من هر وقت به آنجا سر می زنم، معمولاً زیر آفتاب داغ و گاهی در شب وقتی شن ها سرد هستند و دریا به نظر می رسد پاسخ هایی را پیشنهاد می کند که در طول روز ارائه نمی دهد؛ ساعت های زیادی را در ساحل می گذرانم. من به ساحل ام می روم نه تنها برای استراحت بلکه برای تفکر و الهام گرفتن از دریا. موج های ملایم  و آب آرامش بخش است. اما مهمترین چیز برای من ثبات و نیروی محض دریاست. من می خواهم همانند او قوی باشم.

During one visit to Florida last year, I was sad about the end of a relationship, and I knew that my sadness would worry my parents.‎ I had to stop at Eighth Avenue before I could see them.‎ After flying in from Boston, I drove straight to the beach.‎ It was late afternoon in May, and the sun had softened.‎ When I reached the beach, I parked at the end of Eighth Avenue and slowly walked barefoot to the water.‎ I tasted the Gulf, and with it, some hope

سال گذشته در طول یک بازدید از فلوریدا، از پایان یک رابطه ناراحت بودم و می دانستم ناراحتی من، والدینم را نگران می کند. من مجبور بودم قبل از آنکه بتوانم آنها را ببینم در خیابان هشتم توقف کنم. بعد از پرواز از بوستون، مستقیم به سمت ساحل رانندگی کردم. ماه می بود، اواخر بعد از ظهر و آفتاب ملایم. وقتی به ساحل رسیدم در انتهای خیابان هشتم پارک کردم و به آرامی پابرهنه به طرف آب رفتم. خلیج را همراه با برخی آرزوها مزه مزه کردم.

I have taken a few friends to my sanctuary, but it's not a place I share with many.‎ Five years ago I brought Jack, a former boyfriend, and I'm glad I did.‎ Now when I look down the shore or across the water, he is there, too, laughing at the pelicans as they dive for food, holding me while we watch the sunset from the edge of the water

تعدادی از دوستانم را به مخفی گاه ام بردم، اما این جا جایی نیست که من آن را با افراد زیاد سهیم شوم. پنج سال پیش من جک را آوردم، دوست پسر قبلی ام و من خوشحالم که این کار را کردم. حالا وقتی من به پایین ساحل یا میان آب نگام می کنم او هم آنجاست که به پلیکان هایی که برای غذا در آب شیرجه می زنند، می خندد و درحالیکه غروب خورشید را در کنار آب تماشا می کنیم من را در آغوش گرفته است.

Jack will always be there.‎ So will my friend JoEllen, who came to Eighth Avenue with me a couple of years ago.‎ We walked and walked until the sun and sand had exhausted us.‎ Sometimes I talk my mother into going to watch the sunset, and we sit on the bench, appreciating our time together

 

جک همیشه آنجا خواهد بود. همچنین دوستم جو آلن، که با من چند سال قبل به خیابان هشتم آمد. ما راه می رفتیم و راه می رفتیم تا آفتاب و شن ها ما را خسته می کردند. گاهی مادرم را برای رفتن به آنجا و تماشای غروب خورشید متقاعد می کردم و روی نمیکت می نشستیم و قدر اوقاتی را که در کنار هم بودیم می دانستیم.

Last year, I had planned to take Tom to Eighth Avenue.‎ He was going to be the most important visitor of all, the person I thought I would spend the rest of my life with.‎ A few days before we were supposed to leave, he changed his mind, about the trip to Florida and about us.‎ I'm glad he never saw my beach

سال گذشته، من برنامه داشتم که تام را به خیابان هشتم ببرم. او قرار بود مهمترین بازدید کننده باشد، کسی که فکر می کردم بقیه زندگی ام را در کنار او خواهم گذراند. چند روز قبل از اینکه قرار بود حرکت کنیم، او نظرش را در مورد ما و فلوریدا تغییر داد. خوشحالم که او هرگز ساحل من را ندید.

As long as my parents are alive, I will go to Eighth Avenue.‎ It has occurred to me that I will probably mourn their deaths there, listening to the waves and watching the gulls.‎ I wonder how often I will see my beach after my parents are gone.‎ I'm sure I will go there from time to time, maybe even stay in one of the cottages nearby that I've passed so often.‎ But it doesn't matter.‎ My tiny slice of the Gulf of Mexico is always within reach

تا زمانیکه والدینم زنده هستند، من به خیابان هشتم خواهم رفت. به ذهنم خطور می کند که ممکن است برای مرگ آنها در آنجا سوگواری کنم، به صدای امواج گوش کنم و مرغ های دریایی را تماشا کنم. من نمی دانم چند وقت یکبار بعد از مرگ والدینم ساحل ام را می بینم. اما مطمئنم  بعضی وقت ها به آنجا می روم، حتی شاید در یکی از کلبه های همان نزدیکی ها که خیلی اوقات وقتم را  می گذراندم بمانم. اما فرقی نمی کند. تیکه کوچک خلیج مکزیک من همیشه در دسترس است.

field_video
کپی رایت | طراحی سایت دارکوب